راستی رفتیم سفر ؛شمال ، یه سفر توپ با یه عالمه تاواریش ، خوش گذشت...
چی و چراشو نمی دونم اما میخوام بنویسم .
با تپل دلیلی یافتم برای گفتن و نوشتن ،حتی اگه بشه می خوام دعا کنم .
خیال زوال مدتیه باهامه ، سرگرمم میکنه ، باهاش عشق بازی کودکانه ای دارم .
هر از گاهی فکر می کنم سرمو از یه پنجره بیرون آوردم وفریاد می زنم ، چقدر تو اون لحظه به خودم می بالم ، احساس منجی عالم بودن بهم دست می ده ولی بعدش کم میارم ،دیگه نمی تونم خودم باشم ،اون موقع راضیم به هر چی هستم و هر چی دارم، بعد کمی که فکر می کنم می ترسم، به همه چی شک می کنم ؛ به خودم ، دار و ندارم، بودنم ، رضایتم و حتی شکٌم ....
بعضی آدما بلد نیستن خودشونو بیرون بریزن ، شاید از اون دسته باشم.بلند بلند می خندم ، بلند بلند از خودم میگم، اما یهو کم می یارم.
امضام شبیه شکمیه که نافش معلومه ، شاید ناف تنها جاییه از شکم مرد که نباید دیده بشه ،چه می شه کرد .
زمخت و ناجور ...آتیشو نمی گم ، حرف از لباسیه که تنمه ، شکل هیشکی نیستم ، خدا رو شکر...
راستی به خدا هم ایمان دارم؛ یه ایما ن بد قیافه ، اما سفت وسخت ، عینهو سنگ .
سرمو که بالا بگیرم تا اون آخرو می بینم. اما همیشه می گم اول بذار تصمیممو بگیرم .
بعضی وقتها دعا می کنم ،حتی واسه خدا هم دعا می کنم ، تازه امیدوارم مستجاب شه .سلام خدا !، چطوری ؟!...
بساط عشقمان را پهن کنیم
دو تا بشکنیم ، چهار تا کنار بگذاریم
و آنگاه که حسابمان از سرفه گذشت، تف کنیم .