در جدل با رخ فرزانه دوست
این حکایت به جنون ماند
من در این دیر خراب اباد
راز اضداد به جهان ماند
من به شکل خداگونه ای به دنیا امدم
وگونه هایم برافروخته شد
من به درگاه هیچ خدایشان زانو نزدم
که زانوانم سرخ شد
من به ظلمت هیچ کدامشان گمراه نشدم
که لبانم زخم شد
من به فریاد درونم ندا دادم
که زبانم سبز شد
من به زندگی شان پشت کردم
که اغاز عشق شد
من به درونم راه شان ندادم
که خانه ام قبر شد
از افتاب ظلمت کدامین شب
بر من می تابی
خدایم
بر گرفته از کدامین کتاب می ایی کنا ر من می نشینی تقاضای طلاق داری
چند و چون هستی ات بر من خواب می گذرد
کهنه گی ات را بر پارگی خاطراتم رخنه مکن
جهان فراتر از افکار من داغ می ماند بر پیکره هستی
مرا وصله بر کدام کتاب کهنه می زنی
من به عقوبت خود گرفتارم
حاشا
که بدهکار تو نمی مانم
من جعل مکرر انسانی هستم که خود را کفن می کند
تمامی گذرگاه ها بسته
سیاه خاکستری
نزذیک می شوند
هیاهو دود
سیاه خاکستری
می اید
با یک چشم بر فراز دود منقل ها
می ایند سراسر سیاه
با صدای نقاره دهل سنج
نقاره دهل سنج
می گذرند
می گذرد
با بیست وچهار پره سیاه در دو طرف
و تمامی گذرگاه را در بر می گیرد
می گذرد
می گذرند
چشمانشان از حدقه بیرون
ضرب دستانشان بر سینه ها
و بر گرده هاشان خون جاریست
می گذرند
می گذرد
و انچه بر راه می ماند
خون قربانی
و جای پای شیطان بر دو طرف گذرگاه
سیاه خاکستری
زهی
اسان نبود این خیانت خونبار
پرستش بی حد خدایان بر درگاه افرینش
بدایت یکی قانون
زشت
حکایت یکی ادمی و دیگری حوا
بهشت
رسم و راهی که دران سوز وگداز
عشق
و رقص پایان افرینش
مرگ
که خدا
بداهتی در اغاز و پایان
بی بهره از عشق
باری
تعالی
اشک بریز گلم
جهان تو جهان کندر بی بوی تعفن است
و پلشتی
که بی زاری افرینش است
به دروغ
مهمانی ناخوانده بر استانه گشت
قدم ننهاده به درون
فضای خانه معصیتی پاک شد
هذیان دم مرگ
جرس الهی
چه ساده
چه ساده
میان چی توز ومزمز
پیاز جعفری
طعم بیاد ماندنی
و نمک دریایی جنس اهن است
طعم فلفلی تند
عطش فراق است
سرکه نمکی
جور حیات
جهان به کراهت اگر بیان عشق نماید